نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن: هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست واندر دل منست همه ساله خار او. فرخی. هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد. منوچهری. چون درنگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان. منوچهری. انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش. سنائی. تا درنگری به کوچ و خیلش دانی که به دایره ست میلش. نظامی. چون بصورت بنگری چشمت دو است تو بنورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست. سعدی. مرد دانا به هرچه درنگرد عیب بگذارد و هنر نگرد. ؟ (از امثال و حکم). ، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن: تا درنگریم و راز جوئیم سر رشتۀ کار باز جوئیم. نظامی. چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است. سعدی. ، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن: ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم. فرخی. هر نیک و بدی که در شمار است چون درنگری صلاح کار است. نظامی. ، عنایت کردن. توجه کردن: ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن: هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست وَاندر دل منست همه ساله خار او. فرخی. هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چون باد بدو درنگرد دلْش بسوزد با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد. منوچهری. چون درنگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان. منوچهری. انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش. سنائی. تا درنگری به کوچ و خیلش دانی که به دایره ست میلش. نظامی. چون بصورت بنگری چشمت دو است تو بنورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست. سعدی. مرد دانا به هرچه درنگرد عیب بگذارد و هنر نگرد. ؟ (از امثال و حکم). ، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن: تا درنگریم و راز جوئیم سر رشتۀ کار باز جوئیم. نظامی. چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است. سعدی. ، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن: ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم. فرخی. هر نیک و بدی که در شمار است چون درنگری صلاح کار است. نظامی. ، عنایت کردن. توجه کردن: ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی
تعمق کردن. دقت کردن. بتعمق نگاه کردن. ژرف نگری. ژرف بینی. دقیق شدن در کاری: بگفتم همه گفتنی سربسر تو ژرف اندر این پندنامه نگر. دقیقی. اگر داد بیند بر این کار ما یکی بنگرد ژرف سالار ما. فردوسی. ولیکن بدین رای هشیار من یکی بنگرد ژرف سالار من. فردوسی. برمز این مرا گفت آن شکرین لب که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر. فرخی. زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری گوئی که زر دارد یک پاره در میان. منوچهری. دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو. در اینها به چشم دلت ژرف بنگر که این را به چشم سرت دید نتوان. ناصرخسرو
تعمق کردن. دقت کردن. بتعمق نگاه کردن. ژرف نگری. ژرف بینی. دقیق شدن در کاری: بگفتم همه گفتنی سربسر تو ژرف اندر این پندنامه نگر. دقیقی. اگر داد بیند بر این کار ما یکی بنگرد ژرف سالار ما. فردوسی. ولیکن بدین رای هشیار من یکی بنگرد ژرف سالار من. فردوسی. برمز این مرا گفت آن شکرین لب که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر. فرخی. زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری گوئی که زر دارد یک پاره در میان. منوچهری. دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو. در اینها به چشم دلت ژرف بنگر که این را به چشم سرت دید نتوان. ناصرخسرو
به پایین نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف) : جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست، مردی را دید که بیل میزد. (قصص الانبیاء). آنگه بسر تنور آمد و فرونگرید. (تفسیر ابوالفتوح) ، ملاحظه و مطالعه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار. (تاریخ بیهقی). منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرونگریستن شود
به پایین نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف) : جمله مخلوقات به نظاره او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست، مردی را دید که بیل میزد. (قصص الانبیاء). آنگه بسر تنور آمد و فرونگرید. (تفسیر ابوالفتوح) ، ملاحظه و مطالعه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سوادی کرده ام امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگرد. (تاریخ بیهقی). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار. (تاریخ بیهقی). منشور و فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرونگریستن شود
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)